نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

دخمل عسلي مامان و بابا

هفت ماهگی خانوم گل

واما هفت ماهگی نیایش خانوم امروز 5 شتبه نیایش من 7 ماهه شد - هفت ماه پیش همچی روزی که 5 شتبه هم بود ساعت9:40دقیقه صبح من مامان  یه دسته گل شدم و حالا اون دسته گل 7 ماه از عمرش رو گذوروند و به عدد مقدس رسید نیایش جوم ما حسابی بزرگ شده و کارای جدید تری یاد گرفته از وقتی 6 ماه و 20 روزه بود تونست کاملاً تنها بنشینه و حالا خودشو با اسباب بازیهاش مشغول میکنه فقط وقتی میخواد خم بشه یکی از دورتر هارو برداره میافته و انقد هم دخترم خانومه که گریه نمیکنه و دمر میشه و سعی میکنه دستشو به اونا برسونه ار جدود 6ماه و نیم سعی تو سینه خیز رفتن داره اما دنده عقبی !!!!!!!!!!! ولی وقتی فقط سه روز مونده بود تا 7 ماه تموم بشه تونست سیته خیز رفتنو یاد ...
31 ارديبهشت 1391

تولد مامان

نیایش مامان سلام یادته پارسال این موقع شما تو دل مامانی بودی ؟دقیقاً هم 3ماه و 24 روزت بود ، دوتایی سرکار خیلی خسته شده بودیم و من اصلاً حال نداشتم بابایی اومده بود پای سرویس شرکت دنبالم تابریم کادو تولد بخریم من اصلآً از ماشین پیاده نشدم و بابایی تنهایی رفت زحمت کشید ولی یه کم که دور زدیم حالم بهتر شد و قرار شد برای شما هم کادو بخریم یادت میاد رفتیم سیسمونی فروشی همه عروسکاشو زیر رو کردیم ؟آخر سری بابایی اون هزارپارو برا شما انتخاب کرد ولی نتونستیم کیک تولد بگیریم چون حالم داشت بهم میخورد و بابایی سریع منو رسوند خونه !!!! و تولد من شد تولد بی کیک و عکس :((( حالا درست یه سال میگذره و شما دختر عسلی ناز من دقیقاً 6 ماه و 24 روز سن داری...
11 ارديبهشت 1391

اولین نوروز

  چه سالی میشه این سال 91 وقتی صبح اولین روزش چشم بازکردم و یه فرشته زیبا رو کنارم دیدم یه خانواده سه نفری خوشبخت با یه بابای فداکار یه مامان عاشق و یه نینی بینهایت دوست داشتنی امیدوارم تا صد سال نوروز رو جشن بگیری و سفیدبخت و سعاتمند و موفق و سربلند باشی قربونت برم مادر که اینقد اجتماعی هستی و از مهمونی و عید دیدنی خوشت میاد بخصوص که هر جا میرفتی کلی عیدی میگرفتی دایی اسمائیل (دائی بابات)و زندایی زهرا هم که تا دوربینشون جا داشت ازت عکس گرفتن  زندایی میگفت میخوام عکساتوببره مکه  تا دلش برات تنگ نشه اون کارت پستال رو از بیسلقگی تو سفره هفت سین نذاشتمااااااااااااا دم عید که من مرخصی بودم از طرف شرکت این کارت...
31 فروردين 1391

نیایش و عروسی

روز 8 عروسی معصومه جون بود دختر دایی بابا چه دلبری میکردی مادر همه فامیل به جای عروس دورت میگشتن روز دهم فروزدین هم عروسی علی آقا بود پسر خاله غزل – خاله ها  و زندایی ها هرکدوم شما رو بغل میکردن و حواسشون به شما بود نه عروس !!!! و باهام میرقصیدی و کلی عکس ازت گرفتم ماشالا به دخترم که از عروس هم خوشگلتره   ...
30 فروردين 1391

و اما واکسیناسیون

عسلکم سلام خدارو شکر واکسن 6 ماهگی هم به خیر و خوشی تموم شد  فقط یه کم بی حال بودی عزیزم، الهی فدات بشم جای واکسنات هنوزم رو پات هست دورت بگردم مادر شکر خدا نهایت تب شما ٤/٣٧بود و بیشتر از 36 ساعت هم طول نکشید که اون هم اشتباه خودم بود وگر نه تب شما نهایت ٨/٣٦  تا ٣٧ درجه میشد بعداز ٣٠ ساعت که دمای بدنت ٦/٣٦ بود تصمیم گرفتم قطره استامینفن رو از هر ٦ ساعت بهت بدم که دیدم دمای بدنت به ٤/٣٧ رسید سریع قطره دادم خوردی و دیگه دمای بدنت بالا نرفت و صبح جمعه که از خواب بیدار شدی کاملاً حالت خوب بودالبته اینم بگم که بازم منو بابا جون هم چهارشنبه و هم پنج شنبه تا صبح بیدار موندیم و تب شما رو کنترل می کردیم و شما چقدر زیبا و آرو...
30 فروردين 1391

اولین پا خوردن

آخرین شب سال  با بابا جون رفتیم سبزه و ماهی بگیریم برا هفت سین و کلاً خرید وسایل هفت سین اومدیم خونه و بابا جون تنگ ماهی رو گذاشت جلو چشم شما چقدر هیجان زده شدی بودی و دستت رو میزدی تو آب ماهی ها میخواستی بگیریشون آخرشم از شدت هیجان یهویی پاتو آوردی بالا و با هیجان هرچه تمام تر شروع کردی به خوردن انگشت پات خیلی صحنه جالبی بود حالا این عکس رو ببین که بازم مثل همیشه شکار لحضه هاس تازگی ها هم هر دو پات رو بلند میکنی یکیشو نگه میداری یکی دیگه رو میخوری و بعد نوبت اون یکیه ...
30 فروردين 1391

اولین مسافرت

 شنبه 20 اسفند به همراه مامان بزرگ و بابابزرگ مامانی ساعت 4 بعداز ظهر حرکت کردیم به سمت تهران و شب خونه دایی محمد موندیم و شما حسابی با سروش و غزل بازی کردی زندایی هم یه جعبه جا جواهری بهت کادو پاگشا داد که منم بعد از خونه اومدن طلاهای خودتو گذاشتم توش صبح یکشنبه به سمت سبزار حرکت کردیم و شب حدود ساعت 9 رسیدیم خونه دوست بابایی و شما با دخترش النا حسابی دوست شده بودی و خیلی جالب بهش عکس العمل نشون میدادی النا هم بالش خودشو با اصرار داد به شما تا یادگاری ازش داشته باشی حیف شد عکسی که باهم گرفته بودم از گوشیم پاک شد صبح دوشنبه هم رفتیم مشهد و حدود ساعت 11 رسیدیم خونه دایی اسماعیل پسرش امیر علی از دیدن شما بال دراورده بود و هرچی ...
30 فروردين 1391

دخترم 6 ماهه شد

ماهک من سلام شش ماهگیت مبارک عسل مامان امروز 21 فروردین ساعت 9:40 صبح شما شش ماه تموم شدی ماشاءالله خیلی خانوم شدی حسابی بزرگ شدی و هر روز کارای جدید تری یاد میگیری حسابی عشق بازی هستی یه ذره که باهات بازی میکنیم صدای خنده و قهقهه ات کل خونه رو پر میکنه بهم حق بده حالا که مجبورم صبح ها ازت دور باشم چقدر دلتنگت بشم فکر میکنم شما هم دلتون برا من تنگ میشه آخه وقتی برمیگردم با هیجان نگام میکنی و خوشگل میخندی و دست و پا میزنی و دستات کامل باز میکنی تا بغلت بگیرم الهیییییییییییییییی قربونتتتتتتتتتتتتتتت برممممممممممممممم از روز اول فروردین مامان بزرگ مامانی زحمت کشید و به شما فرنی داد شما هم خیلی خوب میخوردی روز سیزده ب...
29 فروردين 1391

دومین مسافرت

روز جمعه 4 فروردین همراه مامان بزرگ و بابا بزرگ بابایی - عمو کاظم- عمو حسین – عمه رباب – عمه مریم – عمه  فائزه رفتیم بندر انزلی خونه عمه لیلا چقد خوش گذشت وقتی اونهمه فامیل یکجا جمع بودن و شما از بغل یکی تو بغل اون یکی بودی همه دوست دارن و هیشکی حاضر نیست وقتی شما رو بغل میگیره به کسی دیگه  بده کنار ساحل ازت عکس گرفتم و با بهنام و بهناز و بابایی رفتیم قایق سواری و ازت فیلم گرفتیم عکساتم ببین مادر فقط چون هوا  خیلی بادی بود پتو پیچت هم کرده بودم که یه وقت سردت نشه از انزلی رفتیم آستارا و از اونجا هم سرعین بابا جون زحمت کشید تو هتل شمارو نگه داشت تا من برم چشمه آب گرم گاو میش گلی ایشالا سال بعد که ...
29 فروردين 1391