نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دخمل عسلي مامان و بابا

عکس های نیایش خانوم تو سه ماه گدشته

دختز نازم سلام و یه دنیا بوس آبدار امروز بعداز ظهر جسابی خانوم شدی و چون بهت گفتم که میخوام عکساتو بذارم تو وبلاگت حسابی خانوم شدی و آروم و متین لالا کردی یه وقتایی که یه نق کوچولو میزنی بهت شیر میدم و شما دوباره میخوابی واقعاً ازت ممنونم که اجازه دادی امروز وبلاگت رو بروز کنم نیایشم اول بهمن که خواستم عکس بذارم تو وبلاگت هیچکدون باز نشد و امروز که 5 بهمنه دوباره امتحان میکنم امیدورام بتونم وبلاگت رو با عکسای خودت خوشگل کنم عسلکم  برای دیدن عکسا به ادامه مطلب مراجعه بفرمائید :       نیایش خانم کمتر از یه ساعت بعد از تولد یه خواب عمیق بعد از حموم چله نیایش خانوم ٢ ماهه قبل از اینکه بره برای و...
7 بهمن 1390

یه برگشت به گذشته و عکس سیسمونی

دختر گلم بازم سلام هزارتا سلام و هزار بار سلامتی با هر سلام نثار تن لطیف و وجود نازنینت من از تاریخ ٢٦ شهریور از دکتر استراحت پزشکی گرفتم تا تو خونه در ارامش باشم و بتونم تو ماه آخر حسابی مواظبت باشم و بتونم شمارو سالم تر و قوی تر نو وجورم پرورش بدم تاریخ ٢٩ شهریور هم مامان جون مامانی و بابا بزرگ زحمت کشیدن و سیسمونی شمارو برامون آوردن که عمو حسین و زن عمو سمیرا اومدن وبه چیدمان اتاق شما کمک کردن فردا عصرش هم خاله ها و زنداییها ،مامان بزرگ ها ،عمه ها و زن عمو ها همگی اومدن برا جشن سیسمونی شما و همه شون هم برات کادو آورده بودن که متاسفانه یادمون رفت و از مهمونی عکس نگرفتیم اما امروز چند تا از عکس های سیسمونیتو میذارم ...
5 بهمن 1390

دخترم 100 روزه شده

دختر گلم سلام 100 روزگیت مبارک . الهی 100 ساله بشی عسل مامان . مامانی ببخشید خیلی تنبل شدم اصلاً فرصت نمیکنم بیام و عکسهات رو بزارم تو وبلاگت راستش میدونیه چیه بین خودمون بمونه شما یه ذره لوسی وقتایی که بیداری همه اش دوست داری بغلم باشی و  باهات بازی کنم یه وقتایی یه ذره میذارمت پیش بابا جون یا تو کریرت که سرت گرم بشه و من بتونم نهار یا شام درست کنم. خلاصه اش که یه معذرت خواهی حسابی و اما از خودت بگم که دیگه ماشالا هزار ماشالا خانومی شدی واسه خودت کمرتو از زمین بلند میکنی - وقتی دستتو میگیریم بلند میشی میشینی - وقتی روزمین دراز میکشی میچرخی و تو رختخوابت سرو ته میشی- خودتو تا کمر بلند میکنی - یه وقتایی هم شیشه تو خودت با دستت نگه مید...
1 بهمن 1390

خاطره تولد دردونه و یک ماهگی عسلکم

دختر گلم سلام امروز شما یه ماهه که پا بدنیای ما گذاشتی فعلا فقط خواستم بعد از یه ماه که فرصت نداشتم بیام تو نت ، بیام و یه ماهگیت رو تبریک بگم سرفرصت وبلاگت رو بروز میکنم عسل خانوم شما بیست و یکم مهر ماه ساعت 9:40 صبح بدنیا اومدی و دنیای شاد منو و بابا جون رو شاد تر کردی امیدوارم گرمی وجودت زندگی رو برامون گرمتر و شادتر بکنه الان داری تو بغلم شیر میخوری بس فعلا بای دوست دارم عزیز دلم میبوسمت خانوم گل   (عزیزترینم من این پست رو درست روز تولد یه ماهه گیت از خونه خاله مولود برات گذاشتم و البته همون شب ازش خواستم چند تا عکس هم ازت بگیره که بذارم تو وبلاگت حالا که ویرایش کیکنم تاریخ های پست ها عوض میشه) ...
9 دی 1390

بدون عنوان

دوماهگی دخترم   نیایش مامان سلام الان ساعت ٤:٣٠ صبحه و من یعد از این که شیرتو دادم اومدم تو وبلاگت امروز ٢ ماه و ٦ روز از عمر بابرکتت میگذره و من خیلی خوشحالم که تورو دارم حتماً به زودی عکساتم میارم و وبلاگت رو خوشگل میکنم
28 آذر 1390

شروع ماه نهم

دخمل عسلي جونم سلام وروزت بخير و شادي امروز 34 هفته و 3 روز از عمر قشنگ و پربركت شما ميگذره و اين يعني ديروز 8 ماهت تموم شده و از امروز شروع ماه نهم شماست پس ديگه هفته هاي آخر رو تو دل ماماني ميگذروني وقتي يادم ميافته قرار بياي بغلم و يه دل سير نگاه و نوازشو بوست كنم از خوشحالي كم ميمونه بال دربيارم وقتي هم يادم ميافته كه وقتي دنيا بياي ديگه ان تكوناي ناز و ضربه هات رو احساس نميكنم خيلي دلم برات تنگ ميشه آخه تو تمام اين مدت لحظه به لحظه با من بودي .و با هرنفسي بيشتر از قبل بهت وابسته ميشدم تو ماه رمضون هر روز سحر پا به پاي من واسه بابايي سحري آماده ميكردي و همپاي من قرآن ميخوندي دم افطار هم ، سرسفره پا به پاي من واسه همه دعا مي...
21 شهريور 1390

تيگر پايان هفته 31

سلام و صبح بخير به دختر سحر خيز ماماني عزيز دل مامي بر اساس گفته خانم دكتر و با بررسي سونو گرافي ، شما امروز هفته 31 از حضورت تو دل مامي روتموم ميكني . اينم يه تيگر كه يادمون باشه شما الان 7 ماه و هفت روز از عمر قشنگت ميگذره دختر گلم دوستت دارم و بيصبرانه منتظرم اين دوماه هم به سلامتي بگذره و با صداي خنده هات و گرمي وجودت زندگيمون رو پربار تر كني ميبوسمت ماهك مامان   ...
24 مرداد 1390

سالروز عقد مامان و بابا

  نيني گلم   سلام و صبحت بخير و شادي . ميدونم شما هم مثل مامان وبابا امروز خيلي خوشحالي اينو از تكونات وقتي با بابا جون تلفني صحبت ميكردم متوجه شدم آخه امروز يه روز بزرگه واسه ماماني و بابا جون . دوسال پيش همچي روزي منو بابا جون تو يه دفتر خونه عقد هم شديم و خدا دلهاي مهربونمون رو بهم مهربون تر كرد و بعدش هم رفتيم دفتر حاج آقا حسيني مجتهد شهرمون كه منو بابا هردو مقلد پدر ايشون هستيم براي جاري كردن عقد شرعي همونجا وقتي حاج آقا برامون دعا ميكرد از خدا خواستم تا روزي كه زنده هستم خدا باباجون رو برام حفظ كنه و زود زود يه نيني عسلي  به ما بده و هميشه خوشبخت باشيم . واسه نهار اونروز ...
23 مرداد 1390

اولين قدم - خاطرات هفته6 تا پايان هفته 24

نيني گلم سلام امروز كه شروع كردم برات بنويسم دوروز مونده كه 24هفته ات تموم شه .پارسال 7 اسفند ( شنبه ) بودكه موقع غروب رفتم تست دادم و دكتر بهم گفت كه يه فرشته كوچولوي ماماني توشكمم دارم . از مطب كه اومدم و باباتو پرسيد چه خبر؟ بهش ميگفتم بابا بابا بابا بابا بابا بابا بابا .بابات داشت از خوشحالي بال درمياورد. تا دوهفته بعد به هيچكس نگفم يه فرشته اومده توزندگيم. تا اين كه به پيشنهاد بابات به خاله زهرا جونت گفتم .كم كم خاله و ها و مامان بزرگ فهميدن و به زنداييهاو. . . هم گفتم - ديگه روزهاي خوشي من شروع شد آخه بخاطر كوچولوي نازم همه مراقب من بودن -و از همه بيشتر باباجون حواسش بود كه من اذيت نشم . مهربونيش هزار برابر شده .ر...
22 مرداد 1390