نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

دخمل عسلي مامان و بابا

خاطره زایمان

1391/7/22 8:02
نویسنده : نرگس لقائي
1,444 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم سلام

سلام به فرشته مهربونی که  نزدیک 11 ماهه باهامونه و زنگیمونو گرم و دلنشین کرده – طوری که گاهی با باباجون فکر میکنیم اگه شما نبودی ما چطوری زندگی میکردیم؟؟؟

نوگل مامان داره تولدت نزدیک میشه و من همیشه تصمیم داشتم  خاطره زایمانم رو روز تولد یه سالگی برات پست بذارم تووبلاگ و امروز دارم به این منظور مینویسم – البته یه دلیل دیگه هم داشت – میخواستم بدونم آیا اونطور  که همه مادرا میکن لحظه تولد نینی رو آدم هیچ وقت فراموش نمیکنه؟؟؟ این پست یه کم طولانی میشه و از روز 19/07/90 شروع میشه ،

یکسال گذشت:

پارسال این موقع یه فرشته ناز تو دل من بود که با تکوناش و ضربه هاش هر لحظه منو بیشتر از قبل به خدا نزدیک میکرد و خانم دکتر فاطمه مردی  که تحت نظرشون بودم تاریخ 26/07/90 رو تاریخ احتمالی زایمان طبیعی تعیین کرده بودن و این شد که من از تاریخ 26/06/90 استراحت پزشکی گرفتم تا بمونم تو خونه و استراحت کنم و نینی نازم هم بتونه در آرامش من آخرین مراحل رشدش رو طی کنه ، تو این فاصله گاهی به سرم میزد که زایمانم رو به شکل سزارین انتخاب کنم اما باز منصرف میشدم تا اینکه تصمیم گرفتم با خانم پهلوانی که مامای با سابقه ای هستن  و کارشون هم خیلی عالیه مشورت کنم به همین منظور تاریخ 19/6/90 روز سه شنبه صبح حدود ساعت 11رفتم بیمارستان امام حسین تا ایشون معاینه ام کنن و تشخیصشون این بود که من فرم لگنم طوری هست که میتونم زایمان طبیعی داشته باشم و ضربان قلب نینی هم خیلی عالی بود و با معاینه سطحی شکمم  تشخیص دادن که باید نینی درشتی یعنی بالای سه کیلو داشته باشم و گفتن که دهانه رحم به اندازه 1 سانت باز شده و زایمانم نزدیکه – اینم بگم که چند وقتی بود من سفتی و درد خفیفی اطراف نافم حس میکردم .خانم پهلوانی گفتن اگه هر مریضی تو این شرایط بیاد من نمیذارم دیگه بره خونه اش و همین جا نگهش میدارم تا زایمان کنه – اما چون  از آشناهای خانوادگی بودن و باهم صمیمی بودیم راضی شد که من برم خونه اما قول گرفت که فعالیت زیادی نکنم و تو استراحت باشم .تو مسیر برگشت رفتیم یه مغازه وسایل کودک و یه پتوی ضخیم نوزادی خریدیم  که بعدها دیدم طرحش هلو کیتیه و چقد ذوق کردم

اون روز تموم بعداز ظهر رو تو نگرانی بودم و رفتم خونه شروع کردم به مرتب کردن خونه و جمع و جور  و کنترل کردن ساک بیمارستان خودم و نینی _بدون هیچ استراحتی –  که باید بگم همون دردها با شدت کمی بیشتری به سراغم میامد و من از اینکه انتظارم واسه دیدن نینیم تموم میشه خوشحال بودم و کمی نگران بودم که آیا میتونم از پسش بربیام ؟ آیا میتونم نینیمو بدون این که اذیت بشه راحت دنیا بیارم ؟ و تموم شب و با این فکرا خوابم برد .صبح روز 20مهرماه  برای تمدید اعتبار دفترچه درمانیم به سازمان تامین اجتماعی رفتم کمی با تاکسی – کمی پیاده دفترچمو دادم به بخش مربوطه و گفتن  دو ساعت دیگه برگرد پای یپاده رفتم خونه خواهرم  که نزدیک بودن کمی با خواهر زاده ام بازی کردم و برگشتم دفترچه مو گرفتم  و بازم کمی با تاکسی  کمی پیاده برگشتم خونه  برای نهار خورش کنگر پختم که هم خودم خیلی دوست دارم  هم همسری ، اما دردها شدید تر شده بودو من از اینکه برم بیمارستان ترس داشتم با خواهرم تماس گرفتم و ازش خواستم اگه براش امکان داره بیاد همراه من بریم بیمارستان با کمال میل قبول کرد و قرار شد هروقت خواستیم بریم، بریم خونشون دنبالش – چون خیلی از بیمارستان رفتن میترسیدم برا همین خودمو مشغول میکردم تا همسری متوجه درد های من نشن .اماخب همسری خوب میدونست الان چی به من میگذره چون تمام مدت منو زیر نظر داشت – با کلی خواهش راضیم کرد که حداقل بریم برای کنترل با خواهرم تماس گرفتمو گفتم آماده بشه – خودمون  هم همه وسایل لازم رو گذاشتیم تو ماشین و حرکت کردیم  نمیدونم چرا یه دلهره خاصی تو دلم بود و نمیتونستم حسمو هیچ جوری بیان کنم .  به بیمارستان که رسیدیم نذاشتن خواهرم یا همسری همراه من بیاد و تنهایی رفتم برای معاینه که خانم دکتر دستور بستری نوشت و تشخص این بود که دهانه رحم تا 3 سانت باز شده – باورم نمیشد که اومدم و موندنی شدم رفتم تو سالن موضوع رو با خواهر و همسرم درمیون گذاشتم با خانم دکتر مردی تماس گرفتم و ایشون هم نظرشون این بود که تو بیمارستان بمونم این طور شد که  همسری رفت برای کارای پذیرش و من به کمک خواهرم لباس مخصوصی که تحویل گرفته بودم رو پوشیدمو با همسری که خواستم خداحافظی کنم بدجور دلم گرفته بود همین طور اشکام سرازیر میشد میترسیدم – خیلی میترسیدم آخه فقط من بودم که میدونستم ان دردها چین؟چطورین ؟و به چی ختم میشن؟همینطور وسط اشکام فقط به همسری مگفتم برام دعا کن ! رفتم تو بلوک زایمان و روی تخت شماره 3 خوابیدم -ساعت 5 بعداز ظهر - اول سرم – بعد آمپولی که تو سرم تزریق شد و بعد شدت یافتن دردها – اما خیلی مسلط بودم هربار که دردی به سراغم میومد با کمک خواستن از اعتقاداتی که داشتم دردها رو پشت سرمیذاشتم بدون اینکه صدایی از دهنم دربیاد برخلاف بقیه که داد میزدن خیلی صبور بودم و اول هر درد نفس عمیق و تنفس هایی که تو کلاس آمادگی زایمان یاد گرفته بودم  - وسط دردها هم حرکاتی رو که آموزش دیده بودم رو انجام میدادم تا نینی ناز من خوب تو لگن جا بیافته و راحت دنیا بیاد – تا حدود ساعت 10 شب که اجازه خواستم از روی تخت بلند شدم و رفتم در سالن و از نگهبان خواستم همراهمو صداش کنه  - خواهرم اومد خیلی خوشحال شدم . چقد دلم میخواست همسرم رو هم اون  لحظه میدیدم.

کمی باهاش حرف زدم دلم آروم گرفت – پرستار ازم خواست برگردم چون دردهام شدید شده بود و خودم داشتم پشت و کمرمو ماساژ میدادم .

برگشتم تو اتاقم به همسرم  smsدادم  که خیلی درد دارم و نینی توپولیت سخت دنیا میاد . ازم تشکر کرد که بهش خبر میدم از حال خودمو نینی و تشکر کرد که براش پهلوون دنیا میارم !!!!

از خوش شانسی من خانم پهلوانی اون شب شیفت شب بود که خیلی حواسش به من بود هر 15 دقیقه یکبار وضعیت من، نینی و ضربان قلب نینی رو چک میکرد – ازنیمه های شب که چند تا از خانوما برای زایمان رفتن ترس من بیشتر شد – فشارم کمی رفت بالا حدود 5/13 ، ماسک اکسیژن بهم وصل کردن و آمپول زدن – اما همچنان درد داشتم و پیشرفت مراحل زایمان، ساعت حدود 2 نصفه شب بود بهم گفته بودن اگه اینطور پیش بره حداکثر تا یه ساعت  دیگه زایمان میکنم  . همه اش چشمم به ساعت بود – استرس داشتم – ترس داشتم – درد داشتم و چقد نیاز داشتم مادرم و همسرم کنارم بودن بازم فشارم بالا بود حدود 14 و ساعت از 30/3 گذاشته بود ساعت حدود 5 صبح شد و باز هم نینی من خبری نبود بقیه خانومایی که تو اتاق باهم بستری بودیم زایمان کردن و منو یکی دیگه موندیم .دردهام دیگه غیر قابل تحمل شده بود ماسک اکسیژن خیلی آرومم میکرد .حدود ساعت 6 خانم پهلوانی دید من هنوز دارم تلاش میکنم و همون ورزشها و تنفسارو ادامه میدم کمک کرد برای ماساژها و من کمی آروم شدم و یه 10 دقیقه ای خوابیدم – چه آرامشی داشتم خواب خیلی خوبی بود کلی انرژی گرفتم و با درد شدیدتری بیدار شدم و حالت تهوع و استفراغ اومد سراغم تموم شب رو از شدت درد نتونسته بودم چیزی بخورم احساس ضعف داشتم اما نمیتونستم چیزی بخورم .

خانم پهلوانی گفتن احتمال داره بری برای سزارین جون  از 8 سانت بیشتر دیگه پیشرفت نداشتی و باید متخصص بیاد و ویزتت کنه . ساعت 8 بود که خانم دکتر دهقانی اومدن منو ویزیت کردن و تشخیصشون سزارین بود . پرستارا و بهیارا اومدن کنار تختم یکی لباسامو عوض میکرد یکی فرم تکمیل کردو ازم خواست امضا کنم خواستم بخونم چیه اما سرگیجه امون نداد و فقط امضا زدم  دوتاشون هم بادقت فراوان بهم سوند وصل کردن – دردم خیلی شدید بود ازشون پرسیدم زایمان سزارین هم همین دردارو ادامه میده که گفتن نه  بری اونجا بهتر مییشی – یه ویلچر اوردن و من نشستم و به سمت اتاق عمل حرکت کردم  وقتی از در بلوک زایمان اومدم بیرون مادر همسر روبرو نشسته بود با دیدنش اشکام سرازیر شد و بهش گفت مامان دارم میرم سزارین برام دعا کن خیلی میترسم .

همراه من اومد اما سرعت پرستاری که میبرد بیشتر بود و نتونستم مادرم رو ببینم .تو اتاق عمل اول وارد سالن انتظار شدم و پرستارا ازم خواستن بنشینم امااونقدر درد داشتم که سرمو تکیه دادم به پیشخوان و ایستادم – یه نفر اومد پرسید خواهر خانوم آقای شعاعی رو آوردن؟ همکاره !اومد حواستون بهش باشه – با ناله و بیحالی گفتم منم – کمکم کردن تا رفتم تو اتاق عمل احساس میکردم تخت اونقدر بلنده که هیچ وقت نمیتونم روش بنشیم  دونفر اونجا بودن که بعداً فهمیدم متخصص بیهوشین کمک کردن من نشستم روی تخت  یکیشون از وسط کمرم آمپول زد ساعت 9:20رو نشون میداد با خودم فکر کردم چقد طولانی این همه ساعت درد کشیدم؟؟؟– دردی نداشت انگار پشه نیش بزنه و اونیکی که سرمو روبه پائین نگه داشته بود به یه حرکت سریع منو خوابوند روی تخت  دستها و پاهامو بستن ماسک اکسیژن گذاشتن روی صورتم و پارچه سبز رنگی رو کشیدن جلوی صورتم .بهم گفتن الان پاهات داغ و سنگین میشه و شد !  خیلی خسته بودم – درهام تموم شده بود اما نایی نداشتم چشمامو باز نگه دارم و بی اختیار خوابیدم – شاید بهوش شدم یادم نیست- تنها چیزی که یادم میاد اینه که احساس میکردم روی شکمم خیلی سنگین شده تصورم این بود که کلی رختخواب ریختن روی شکمم و با خودم فکرمیکردم چرا اینکارو میکنن؟؟؟ یهو حالت تهوع بهم دست داد، داد زدم حالم داره بهم میخوره صدایی گفت طبیعیه ، بازم داد زدم آخه حالم داره بهم میخوره بازم صدا اومد که طبیعیه ، اثر داروس اینبار با درماندگی گفتم میخوام استفراغ کنم کسی اومد نزدیکم با چشمای نیمه باز دستمال سبز رنگی رو دیدم که گرفته جلو دهانم و گفت راحت باش و دهانم رو تمیز کرد.بازم نفهمیدم چقدر زمان گذشت صدایی بهم گفت خانوم بیدار شید تموم شد داری میری بخش!!! با تعجب چشمامو باز کردم دیدم هیچ دردی تو وجودم نیست خیلی آرومو راحت بودم با نگرانی پرسیدم بچه ام کو؟؟ یه آن توده ای از سوالات اومد تو ذهنم :یعنی به همین زودی تموم شد؟ اون همه درد ؟اون همه استرس؟اون همه نگرانی؟ چرا من اون لحظه هوشیار نبودم و ندیدیم نینیم چه جوری گریه کرد؟ چرا نتونستم اون لحظه حیاتی دختمو تو آغوش بگیرم و با دیدنش لذت مادر بودنم و درک کنم؟ گفت سالم بود بردنش بخش بری میبینیش . سرمو برگردوندم دیدم مادرم و مادر همسرم کنار در هستن مامانم گفت مبارکت باشه دخترت یه حبه نباته .پرسیدم شبیه کیه؟گفت نمیدونم خیلی خوشگله.مادرم کمک کرد تاتخت منو عوض کردن و منو بردن بخش زنان و زایمان اتاق 4 تخت 19 خوابیدم ساعت جلو روم بود 10 صبح رو نشون میداد

دختر گلمو اوردن و چقد زیبا خوابیده بود – خیلی زیبا و دوست داشتنی – یه فرشته بود به تمام معنا-مادرم و مادر همسرم لباساهاشو تنش کردن و مادرم کمک کرد بهش شیر دادم خواستم بخوابم – شنیده بودم کسیکه زایمان سزارین میکنه رو بعدآً شکمش رو فشار میدن تا تخلیه بشه خیلی میترسیدم از این درد برا همین پرستاری که اومد تو اتاق با ترس پرسیدم شکممو فشار میدی گفت نه ! خانم دکتر دهقان معمولاً شکم مریض رو همون جا تو اتاق عمل تخلیه میکنه.انگار دنیا رو دادن بهم .آمپول زد و به مامانم نحوه استفاده از داروها و تجهیزات پزشکی که بالا سرم بود رو یاد داد و رفت خواستم بخوابم و فکرمیکنم یه چرت زدم اما شنیدم پرستاری برای گرفتن فشار خونم اومده بود که مادرم بهش گفت تازه خوابیده تورو خدا کاریش نداشته باشین و اون خانم گفت اگه بتونه بخوابه خیلی عالیه و من خوابیدم  با صدای خواهرم بیدار شدم – هنوز یه ساعت از زایمانم نگذشته بود مرخصی گرفته بود اومده بود دیدن ما و دوربین هم اورده بود که از مسافر کوچولومون عکس بگیره – از اینکارش خیلی خوشحال شدم .ریز ریز چهره شو برام توصیف کرد و به این نتیجه رسیدیم که واقعاً زیباس دختر گلم .

خواهرم که دخترم دید گفت کجای این درشته که نتونست طبیعی بدنیا بیاد کارتی رو که همراهش اورده بودن رو دیدیم بعله دخترم هزار ماشالا خیلی خوب بود با وزن  3،800 گرم و قد 52سانتی متر و دور سر 35 سانتی متر .دخترم تو آغوشم بود و من خوشبخت ترین مادر دنیا بودم .

دقت کردین تو فاصله ای که از اتاق عمل اومدم تو بخش از همسرم خبری نبود وقتی رو تخت دراز کشیده بودم اسم همراه منو صدا کردن، مادرم رفت و با یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بزرگ خوشگل اومد . همسری فکر کرده بود سزارین طول میکشه و رفته بود از قنادی و گل فروشی که من خیلی دوست دارم شیرینی و گل بگیره که وقتی از اتاق عمل میام بیرون بهم گل بده اما دیر رسید و من دیگه نتونستم از تخت بیام پائین و برم دیدنش  مادرم برد بچه رو نشونش داد .و منو همسری مدام با تلفن  صحبت میکردیم و همسرم یه لحظه هم از بیمارستان نرفت و با اینکه نمیدیدمش اما حضورش رو حس میکردم .

مادر شدن حس زیباییه و من همیشه دعا میکنم همه خانوما این لذت شیرین رو تجربه کنن

و از همین جا به دختر خوشگلم میگم مامان عاشقته و از همسرم به خاطر اون ماههایی که قدم به قدم کنارم بود و حمایتم میکرد سپاسگذارم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الناز(مامان بنیا
19 شهریور 91 14:29
دلم برات تنک شده قربون خاطرات زایمانت
مامان سلدا
27 مهر 91 10:17
ای جانم چه با حوصله لحظه به لحظه رو نوشتی
آفرین به مامان نمونه یاد خاطره خودم افتادم

خدا دختر گلت رو برات نگه داره