نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

دخمل عسلي مامان و بابا

چهار دست و پا

دختر ناز مامان سلام سلام به فرشته کوچولوی من که روز به روز بزرگتر میشه و گرمای زندگیمونو با نشاط و دلبریش بیشترمیکنه امروز اومدم یه چیز جالب بنویسم. اولش حسابی معذرت میخوام که فرصت نمیکنم عکس بذارم تو وبلاگت2تا دلیل داره 1- خونمون نت نداره و وقتی هم که میام خونه مامان جون دنبالت اینقدر برام بیتابی میکنی و همه اش دوست داری بغلم باشی که من ترجیح میدم بیشتر به خودت توجه کنم تا وبلاگت 2- فلش خور کامی شرکت رو بستن و عملاً نمیشه از اینجا عکسی تووبلاگ گذاشت پس تاخیرم توجیه شد   اما جونم برات بگه دردونه من که شما دیشب حدود ساعت 9-9:30 تاریخ 02/04/91 برای اولین بار چهار دست و پا رفتی  خیلی وقت بود که به حالت چهار دست و پا می...
3 تير 1391

هشت ماهگی عسل خانوم

نیایش نازم سلام امروز شما هشت ماهگیت تموم شد و وارد ماه نهم شدی هوراااااااااااااااااااااااا ا روز به روز داری بزرگتر میشی و هر روز بیشتر از قبل دلبری میکنی و دل همه رو آب میکنی ماشالا چقدر هم خنده رو و خوش اخلاقی جونم برات بگه از کارایی که میکنی: سینه خیز رفتنت که به سرعت برق و باده و سالن خونه مامان جون که بزرگه و شما خیلی راحت همه جا رو دور میزنی و با خیال راحت به همه جا سر میزنی و از اونجائیکه مامان جون شمارو خیلی دوست داره و خیلی مواظبته یه سری وسایل رو از زیر دست جمع کرده و به کشوهای کابینتشون هم بند زده چون میری و باز میکنی و ممکنه خدای نکرده سرت بخوره به گوشه هاش وقتی بابا بزرگ میره تو اتاق مطالعه اش بخوابه (چون شما...
22 خرداد 1391

یه عالمه عکس

نیایش ماهم سلام شما امروز هشت  ماهت تموم شد و وارد ماه نهم شدی ببخشید که برای نوشتن فرصت ندارم اما امروز مبخوام کارای جالب شمارو  به روایت تصویر  بگم چون هشت ماهه شدی هشت تاعکس رو اینا میذارم و بقیه رو تو یه پست دیگه لطفاً برای دیدن عکسها به ادامه مطلب مراجعه فرمائید .                                               ...
22 خرداد 1391

نیایش و روز پدر

نیایش جون بابایی رو خیلی دوست داره وقتی باباجون از سرکار میاد از شدت هیجان یه قیهه میکشه و دستاشو برا باباجون باز میکنه این جمله هم از طرف نیایش خانوم برای بابای مهربونشه: " پدرم" نام تو تکیه گاه من است ، در زیر سایه تو و با تکیه بر استواری توست که من میتوانم رو به فرداهای روشن گام بردارم " پدر روزت مبارک" ...
16 خرداد 1391

نیایش و پیک نیک

جمعه 22اردیبهشت بابایی ما رو برد روستای دستجرده از توابع طارم پارسال باباجون پروژه راه سازی این روستا و چند تا روستای دیگه رو انجام میدادن و همیشه میگفت اونجا چیزی هست که به عمرت ندیدی و رفتیم تا این چیز عجیب رو ببینیم و البته خیلی جالب بود یه درخت توت سفید 800ساله که وسط تنه اش یه حفره بزرگ بود و جالب تر اینکه هنوزم این درخت سرسبزه و کلی توت شیرین داشت _جاتون خالی حسابی توت خوردیم و نیایش جون هم فقط یه دونه چشید چون هنوز زوده برا بعضی از میوه ها_ یه چشمه آب از زیر این درخت رد میشه که خیلی معرکه و خنکه و چون تو مسیر نیایش جون خیلی گرمش بود نشسته بود کنار آب و پاهاشو کرده بودتو آب و چه کیفی میکرد   اینم از عکسای اون روز ...
2 خرداد 1391

نیایش جون و روز مادر

امسال خیلی کیف داشت همه روز مادر رو بهم تبریک میگفتن آخه به یمن وجود نیایش عزیز من هم مادر شده ام و این بزرگترین نعمتیه که خدا به من داده پارسال که باردار بودم باباجون میگفت باید که کادو بهت بدم که در خور یه خانوم و همسر نمونه باشه اما امسال همه اش میگفت دیگه مادر شدی و بچه ات باید بهت کادو بده برو از نیایش کادو بگیر من هم که معتقدم نیایش جون خودش یه  هدیه اس برای من و اون نگاه های نازش بزرگترین هدیه ای که میتونه به من بده نیایش عزیز همیشه برام بمون و بذار عاشقانه فدای نگاههای دلفریبت بشم و به داشتنت بنازم
31 ارديبهشت 1391

هفت ماهگی خانوم گل

واما هفت ماهگی نیایش خانوم امروز 5 شتبه نیایش من 7 ماهه شد - هفت ماه پیش همچی روزی که 5 شتبه هم بود ساعت9:40دقیقه صبح من مامان  یه دسته گل شدم و حالا اون دسته گل 7 ماه از عمرش رو گذوروند و به عدد مقدس رسید نیایش جوم ما حسابی بزرگ شده و کارای جدید تری یاد گرفته از وقتی 6 ماه و 20 روزه بود تونست کاملاً تنها بنشینه و حالا خودشو با اسباب بازیهاش مشغول میکنه فقط وقتی میخواد خم بشه یکی از دورتر هارو برداره میافته و انقد هم دخترم خانومه که گریه نمیکنه و دمر میشه و سعی میکنه دستشو به اونا برسونه ار جدود 6ماه و نیم سعی تو سینه خیز رفتن داره اما دنده عقبی !!!!!!!!!!! ولی وقتی فقط سه روز مونده بود تا 7 ماه تموم بشه تونست سیته خیز رفتنو یاد ...
31 ارديبهشت 1391

تولد مامان

نیایش مامان سلام یادته پارسال این موقع شما تو دل مامانی بودی ؟دقیقاً هم 3ماه و 24 روزت بود ، دوتایی سرکار خیلی خسته شده بودیم و من اصلاً حال نداشتم بابایی اومده بود پای سرویس شرکت دنبالم تابریم کادو تولد بخریم من اصلآً از ماشین پیاده نشدم و بابایی تنهایی رفت زحمت کشید ولی یه کم که دور زدیم حالم بهتر شد و قرار شد برای شما هم کادو بخریم یادت میاد رفتیم سیسمونی فروشی همه عروسکاشو زیر رو کردیم ؟آخر سری بابایی اون هزارپارو برا شما انتخاب کرد ولی نتونستیم کیک تولد بگیریم چون حالم داشت بهم میخورد و بابایی سریع منو رسوند خونه !!!! و تولد من شد تولد بی کیک و عکس :((( حالا درست یه سال میگذره و شما دختر عسلی ناز من دقیقاً 6 ماه و 24 روز سن داری...
11 ارديبهشت 1391

اولین نوروز

  چه سالی میشه این سال 91 وقتی صبح اولین روزش چشم بازکردم و یه فرشته زیبا رو کنارم دیدم یه خانواده سه نفری خوشبخت با یه بابای فداکار یه مامان عاشق و یه نینی بینهایت دوست داشتنی امیدوارم تا صد سال نوروز رو جشن بگیری و سفیدبخت و سعاتمند و موفق و سربلند باشی قربونت برم مادر که اینقد اجتماعی هستی و از مهمونی و عید دیدنی خوشت میاد بخصوص که هر جا میرفتی کلی عیدی میگرفتی دایی اسمائیل (دائی بابات)و زندایی زهرا هم که تا دوربینشون جا داشت ازت عکس گرفتن  زندایی میگفت میخوام عکساتوببره مکه  تا دلش برات تنگ نشه اون کارت پستال رو از بیسلقگی تو سفره هفت سین نذاشتمااااااااااااا دم عید که من مرخصی بودم از طرف شرکت این کارت...
31 فروردين 1391