نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

دخمل عسلي مامان و بابا

18 ماهگی عسل خانوم

دختر ناز و خوشگل و جیگر طلا و ماه و (همه اسم ها و اصطلاحای قشنگ)من سلام عصرت بخیر نازگلم امروز خیلی خشحالم یه حس خاص مث روز بدنیا اومدنت مثل تولدت دارم خیلی حس خوبی داره دیدن لحظه لحظه رشد یه قسمتی از وجودت امیدوارم یه روز یخودت همه این حس های زیبا رو درک کنی. امروز یه غصه کوچولو دارم . فردا باید ببرمت واکسن بزنی . کلی حرف واسه گفتن دارم تودلم - کلی حرف نوشته شده دارم تو کامی ایشالا یه روزی میام و یه وبلاگ به روز خوشگل با عکسات و حرفات و خاطراتت میسازم برات از همه دوست جونام که لطف میکنن و به وبلاگ سر میزنن و کامنت میذارم هم ممنونم نیایش دوست داشتنی - دختر نازنینم دوستت دارم بیشتر چیزی که تو ذهن بگنجه . عاشقانه می پرستمت .
21 فروردين 1392

بعداً نوشت تولد

سلام به خوشگل خانوم مامانی ببخشیدکه بازم وبلاگتو دیر آپ میکنم - باور کن سرکار اصلاً نمیشه - تو خونه هم که شما اجازه نمیدی به لپ تاب نزدیک بشم چه برسه به نوشتن وبلاگ و اپ کردن عکسا - یه سری از عکس خوشگلای تولدت تو دوربین خاله بودکه چندروز بعد تولد رو CD داده بهم اما دریغ از یه فرصت کوچیک. بگذریم اینی که امروز میخوام برات بنویسم یادگاری خاله مژگان دوست نینی سایتی منه که برا تولد شما نوشته بود فعلاً این متن قشنگ رو داشته باش تا عکسارم تو ادامه اش برات بیارم . """ قشنگ ترین تصویر عمرم عکس نازنینی از نخستین دیدن توست........ . آهنگ خوش عمرم یادگار دلنشین اولین خندیدن توست. ........ کدامین هدیه را به قلب مهربانت تقدیم کنم که گنجینه زیبایی های عالم...
21 آذر 1391

ادای نذر نیایش عزیز

سلام دختر خوشگل مامان روزت به خیر و شادی گلم . خوبی ؟ خوشی؟میدونم خونه مامان جون خیلی بهت خوش میگذره . و اما از 5 شنبه بگم که روز عرفه بود(ایشالا قسمتت بشه و خودتم یه همچی روزی مکه باشی و اعمال جح به جا بیاری- الهی آمین) و ما به شادی اینکه شما زود حالت خوب شد تو خونه مراسم دعای توسل داشتیم و شما هم مثل خانومای بزرگ ساکت نشستی کنار من و دعا خوندی و با دستای کوچولوت رو به قبله دعا کردی . برای مراسم خودم آش رشته پختم و از موسسه دوجور حلوا گرفتم - صبح هم تا شما از خواب بیدار شی نون پنیر سبزی هارو آماده کرده بودم ومیوه و چای کل بساط پذیرایی از مهمونامون بود. خدارو شکر که تونستم خیلی زود نذرمو ادا کنم و از خدا بخوام همه نینیه...
6 آبان 1391

خبر خوب

خدارو هزار هزار مرتبه شکر - حالت خوب شد سلام عسلکم خوبی ؟ چقد اشک ریختم واسه این روزات - الهی برن وبرگردن این ناخوشی ها. الهی فدات بشم این یه هفته خیلی اذیت شدی مادر .الهی قربونت بشم که از شدت بیحالی نا نداشتی مقاومت کنی و داروهاتو مرتب میخوردی .مامانی جونم مرسی که سرم خوراکی (ORS) رو با میل میخوردی و نذاشتی بدنت کم آبی داشته باشه و همین موضوع کمک بزرگی برا خوب شدنت بود. خوشگل خانوم من ، خدا هم خیلی دوست داره هم تورو هم منو ، نذرمو قبول کردو شما زود خوب شدی و مثل بقیه بچه ها که این بیماری رو گرفتن و چند روز بیمارستان بستری شدن کارت به بیمارستان نکشید . البته جا داره از مامان جون حسابی تشکر کنیم که این روزا خیلی مواظبت ...
2 آبان 1391

نیایش و خاله ها

سلام به عزیز دل مامان خاله مژگان - دوست مامانی-هر از گاهی حرفای قشنگی برات مینویسه . دوست دارم اینارو داشته باشی و وقتی بزرگ شدی با جون و دل بخونی و تو زندگیت به کار بگیری.امیدوارم خانوم موفق و سربلندی باشی عزیزم. "دختر قشنگم نیایش برایت حرف هایی را می نویسم که وقتی خانم بزرگ و زیبایی می شوی به کارت می اید. مثل من، مثل مادرت که یاد گرفته ایم در سایه زندگی چگونه رفتار کنیم. دخترکم! گاهی آدم ها حرف هایی می زنند که کافی است یک گوشت را بکنی در یک گوشت را بکنی دروازه و بعد می بینی زندگی چقدر بهتر است . آن آدم ها را بشناس . هر وقت ، هر وقت حرف زدند گوش هایت را در و دروازه کن . مبادا حرف هایشان را باور بکنی ها . مبادا حتی یک لحظه ، ...
27 مهر 1391

دومین بیماری عسلک

سلام صبح بخیر قند عسل خوبی مادر؟؟؟راستش دلم نمیخوواست این پست رو تو وبلاگت بذارم آخه دوست دارم وبلاگت همیشه از خوشی و سلامتی بگه .اما این موضوع بد جور رو دلم سنگینی میکرد مینویسم شاید آروم شم. روز دوشنبه تو راه بودم که مامان جون تماس گرفت و گفت مستقیم بیا خونه و جایی نرو هی پرسیدم چی شده گفت کارت دارم.منم که با مهناز خانوم قرار داشتم بریم آشپزخونه رو گردگیری کنه.اول مهناز خانوم رو بردم خونه و سریع اومدم خونه مامان جون دیدم شما بیحالی و مامان جون هم فرش دم آشپزخونه و رو فرشی و لباس شما رو شسته و پهن کرده تو تراس تویه لحظه این جوری شدم : آخه مامان جون گفتن شما از صبح اسهال و استفراغ شدید داری زنگ زدم مطب آقای دکترمرزبان سا...
27 مهر 1391

واکسن یک سالگی

سلام و صبح بخیر خوشگل خانوم روز یکشنبه 23/07/91 ساعت حدود 10 رفتیم درمانگاه شما کنترل بشی و واکسن بزنی . خدارو شکر رشدت خوب بود و خانم محمدی که پرونده شما از روز اول دستش بوده راضی بود -و گفت از این به بعد خوراک سفره رو میتونی بخوری منهای ادویه و رب - اینو خودمم میدونستم و الان حدود 5/1 ماهه که من دیگه تو خوراک هایی که میپزم ادویه نمیزنم و شما هم با ما هم سفره میشی. و اما واکسن من که خیلی نگران بودم و دل تودلم نبود که چطورمیشه و منتظر گریه شما بودم و خودمو اماده کرده بودم که به سختی آرومت کنم .خانومی که اونجا مسئو ل واکسن بود چند تا سوال پرسید و واکسن رو اماده کرد و به رون پای راستت آمپول زد. اون لحظه من این شکلی بودم بع...
27 مهر 1391