نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

دخمل عسلي مامان و بابا

دومین مسافرت

روز جمعه 4 فروردین همراه مامان بزرگ و بابا بزرگ بابایی - عمو کاظم- عمو حسین – عمه رباب – عمه مریم – عمه  فائزه رفتیم بندر انزلی خونه عمه لیلا چقد خوش گذشت وقتی اونهمه فامیل یکجا جمع بودن و شما از بغل یکی تو بغل اون یکی بودی همه دوست دارن و هیشکی حاضر نیست وقتی شما رو بغل میگیره به کسی دیگه  بده کنار ساحل ازت عکس گرفتم و با بهنام و بهناز و بابایی رفتیم قایق سواری و ازت فیلم گرفتیم عکساتم ببین مادر فقط چون هوا  خیلی بادی بود پتو پیچت هم کرده بودم که یه وقت سردت نشه از انزلی رفتیم آستارا و از اونجا هم سرعین بابا جون زحمت کشید تو هتل شمارو نگه داشت تا من برم چشمه آب گرم گاو میش گلی ایشالا سال بعد که ...
29 فروردين 1391

واکسن 6 ماهگی

بعد از مدت ها این اولین پستی میشه که بروز میذارم تو وبلاگت آخه بقیه رو جای دیگه تایپ میکنم و سرفرصت کپی میکنم تو ویلاگ حالا باید فرصت دیگه ای پیش بیاد تا عکسهاتم اضافه کنم امروز چهارشنبه 23 فروردین چون واکسن چهار ماهگی رو روز 23 بهمن انجام دادیم این واکسن رو هم با دوروز تاخیر قراره ساعت یک ظهر باباجون به همراه مامان بزرگ مامانی شما رو ببرن درمانگاه برا واکسیناسیون  منم ساعت 3 میرسم خونه پیش شما و فردا و جمعه که تعطیله مواظبت میشیم تا خدای نکرده تب نکنی امیدوارم خیلی سخت نباشه و اذیت نشی دوستت دارم عزیزم - مواظب خودت باش  
23 فروردين 1391

اولین روز کاری مامان بعد از مرخصی

  امروز پنج شنبه 17 فروردینه و من باید میومدم سرکار (چون تو دوران بارداری استراحت پزشکی داشتم ٤ روز از ٦ ماه کسر شد و مجبورم زودتر برگردم شرکت) تموم دیشبو از فکر این که اولین روز بعد از این همه مدت چطور میگذره و این که من چطور میتونم با دوری شما کنار بیام و چقد قراره دلم برات تنگ بشه خوابم نبرد و سر کار همه اش خمار بودم و البته مجبور بودم همه کارارو به دست بگیرم و فرصتی برای چرت زدن نبودو البته اینم بگم که بیشتر همکارام اومدن تو اتاقم و بابت برگشتن سرکار و تولد شما بهم تبریک گفتن منم با شیرینی ازشون پذیرایی میکردم و در کل روز خوبی بود منهای اینکه خیلی دلم هواتو میکرد    از اونجایی که قراره شما پیش مامان بزرگ مامانی بم...
23 فروردين 1391

تک نوشته

دختر گلم ببخشید که این روزا مطالب رو خیلی کم و موضوعی مینویسم آخه نت خونه قطع شده و از اول اسفند که اومدیم خونه جدید اصلاً نت نداریم (به خط تلفونمون نمیخوره) برا همین هر جا فرصتی پیش میاد مینوسیم تا بعداً منتقل کنم به وبلاگت ...
22 فروردين 1391

سیزده بدر

سیزده بدر هوا خیلی سرد بود و منو شما حتی یه دقیقه  هم از ماشین پیاده نشدیم حتی من نهار و آشم رو هم تو ماشین خوردم و از اونجایی که اعتقاد داریم نینی جون باید از غذاهایی که بو دارن و میبینه بچشه از لعاب آش دو قاشق چای خوری هم شما چشیدی دوتایی باهم سبزه گره زدیم و آرزو کردیم سبزه رو هم بهناز جون برد انداخت تو آب باباجون قول داد هوا که گرمتر شد حتماً ما رو ببره باغ که به جای سیزده به دری که همه اش تو ماشین بودیم بازی و بدو بدو و هوا خوری کنیم   ...
22 فروردين 1391

آخرین روز سال 1390

  چه سال خوبی بود سال 90 از شروع تا پایانش من لحظه به لحظه اش رو با شما بودم هفت ماهش رو شما رو با هر نفسم حس میکردم و 5 ماهش رو هر لحظه از دیدنت سیر نمیشدم خدایا هزاران مرتبه شکرت که یکی از فرشته های نازنینت رو به من هدیه دادی بهم لیاقت بده تا بتنونم با همه توانم به خوبی پرورشش بدم و شرمنده خودت و فرشته ات نباشم الهییییییییییییییی آمین ...
22 فروردين 1391

موضوع : اولین غلت کامل و شناختن اسم

نیایش مامان سلام امروز 27 بهمن پنج شنبه است حدود 10 صبح  که مثل همیشه خواب نیمروزی داری رو تخت خواب خودمون شمارو خوابونده بودم اومدم بهت سر بزنم دیدم سرجات نیستی شوکه شدم !!!! دیدم غلت زدی دمر خوابیدی پتو هم روت  رو پوشونده جاتو مرتب کردم و خوابوندم – باورم نشد تونستی غلت کامل بزنی چون قبلاً ها هم کم و بیش غلت میزدی گاهی موفق میشدی گاهی هم نیم غلت  میزدی و برمیگشتی نهار هم خونه مامان بزرگ بابایی یهویی یه غلت کامل زدی و دستت موند زیر شکمت و حسابی زدی زیر گریه – الهی قربونت برم مادر - همون روز برا شام رفتیم خونه مامان بزرگ مامانی شما بغل بابا بودی که بابا بزرگ صدات کرد " نیایش خانوم"خیلی جدی برگشتی و نگا...
22 فروردين 1391